روزی که مادر شوم...
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست! اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی چه قدر پوچ و بیهوده است! این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست!
منتظر می مانیم که زمان بگذرد… آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز میکنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم … «ده بیست سی چِل، پنجاه شصت …»
روزی که مادر شوم به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک بازی خطرناکیست! درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند … تو را تبدیل می کند به ادمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند… برای اینکه در جست و جوی تو باشند، حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی !…
یاد نمی گیری که برای برنده بودن، باید تلاش کنی و « دیده شوی »!! با صدای رسا حرف بزنی!! و قدم های بزرگ برداری دادن … «هفتاد هشتاد نود صد …..»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «دالّی» گفتنی نترسد!
و از اینکه دیده میشود خوشحال بماند!