روزنوشت های بنت الهدی

می خواهم روزهایم را با تو در میان بگذرام بانو جان
خانهتماس ورود

موضوع: "زنان مومن انقلابی دنیا"

تا حالا عاشق شدی

ارسال شده در 30 تیر 1396 توسط بنت الهدی در زنان مومن انقلابی دنیا

بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده‌ای ستار؟

ستار: عاشق زیاد دیده‌ام!

بیگ محمد: راه و طریقش چه‌جور است عشق؟

ستار: من که نرفته‌ام برادر!

بیگ محمد: آن‌ها که رفته‌اند چی؟ آن‌ها چی می‌گویند؟

ستار: آن‌ها که تا آخر رفته‌اند برنگشته‌اند تا چیزی بتوانند بگویند!

نظر دهید »

تا حالا عاشق شده ای 

ارسال شده در 30 تیر 1396 توسط بنت الهدی در زنان مومن انقلابی دنیا

بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده‌ای ستار؟

ستار: عاشق زیاد دیده‌ام!

بیگ محمد: راه و طریقش چه‌جور است عشق؟

ستار: من که نرفته‌ام برادر!

بیگ محمد: آن‌ها که رفته‌اند چی؟ آن‌ها چی می‌گویند؟

ستار: آن‌ها که تا آخر رفته‌اند برنگشته‌اند تا چیزی بتوانند بگویند!

نظر دهید »

چه کنم با غم خویش

ارسال شده در 30 تیر 1396 توسط بنت الهدی در زنان مومن انقلابی دنیا

​چه کنم با غم خویش؟

گه گهی بغض دلم میترکد

دل تنگم زعطش میسوزد

شانه ای میخواهم 

که گذارم سر خود بر رویش

و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم

ولی افسوس که نیست…

هوشنگ ابتهاج

1 نظر »

معجزه یعنی تو

ارسال شده در 29 تیر 1396 توسط بنت الهدی در زنان مومن انقلابی دنیا

​با ناراحتی کنارم نشسته بود و به برگ های درختان روبرویمان خیره شده بود. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. این اولین باری بود که جزییات چهره اش را از این همه نزدیک می دیدم. به عینکش دقت کردم. شکستگی دسته ی عینکش بصورت ظریفی چسب خورده بود. گفتم :

_ عینکتون شکسته؟

همان لحظه رویش را به سمت من برگرداند و نگاهمان در هم گره خورد. موهای مشکی اش کمی روی پیشانی اش را گرفته بود. دلم میخواست پیچ های منظم عمامه اش را از نزدیک بشمرم اما گیرایی چشمانش مانع از پلک زدنم می شد. نمیتوانستم چشمانم را از روی مردمک های مشکی اش حرکت بدهم. چند دقیقه نگاهم کرد و سپس گفت :

_ شما چقدر از هر چه در خیال من آمد نکوتری…

لبخندی زدم، نگاهم را به سمت عمامه اش بردم و گفتم :

_ چه جوری انقدر دقیق این رو می پیچین؟

با صدای بلندی خندید و گفت :

_ عجب سوالی!

_ واقعاً نظمش از همون اولین باری که سر کلاستون نشستم توجهم رو جلب کرد.

با خنده گفت :

_ بعداً بهت میگم. باید یاد بگیری دیگه.

سپس مکثی کرد و پرسید :

_ راستی، دلم میخواد بدونم چطور شد که یهو چادر رو انتخاب کردی؟

با خنده ی موذیانه ای گفتم :

_ بعداً بهت میگم…

دستش را بالا برد و گفت :

_ باشه، تسلیم! 
معجزه یعنی عصای موسی، 

معجزه یعنی آتش سرد ابراهیم، 

معجزه یعنی چاقوی بی اثر به اسماعیل،

معجزه یعنی پادشاهی یوسف، 

معجزه یعنی عشق زلیخا، 

معجزه یعنی تو! 

نظر دهید »

خودمانیم کسی جز تو نفهمید مرا

ارسال شده در 27 تیر 1396 توسط بنت الهدی در زنان مومن انقلابی دنیا

دلتنگ امام رضا

گره کورِ مرا خیر توسل وا کرد مادرم گفت رضا، در دل من غوغا کرد گفته بودم که فقط کرب و بلا می خواهم آمد و تذکره را زود خودش امضا کرد… مشهد اگر نبود که جایی نداشتم

نظر دهید »
  • 1
  • 2

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • شاعرانه ها
  • دلنوشته ها
  • آیات نور
  • شهید بنت الهدی صدر
  • زنان مومن انقلابی دنیا
  • بانوی نمونه
  • سخن بزرگان
  • تربیت فرزند
  • مناسبت ها
  • اطلاع رسانی
  • امنیت
  • پیام های روزانه
  • مهدویت
  • سفرنامه
  • معرفی کتاب
  • روزنوشت ها به قلم بنت الهدی

کاربران آنلاین

  • نورفشان

رتبه

    پیوند ها

    • مرکز خدمات حوزه های علمیه
    • بخوان با ما (وبلاگ گروهیمون)
    • مدرسه امام جعفر صادق (ع) شاهرود (وبلاگ مدرسه مون)
    روزنوشت های بنت الهدی قصد دارد خاطراتی کوتاه و روزانه از وقایع زندگی یک بانوی طلبه ایرانی که از قضا تحصیلات آکادمیک هم دارد به اشتراک بگذارد. تمام نوشته ها با امضا ب.ا دستنویس صاحب وبلاگ است و تمام عکس ها با مهره روزنوشت های بنت الهدی هنر صاحب وبلاگ می باشد.
    کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان