شما ساعت چند هستید؟!
من به وقت شیطنت هام ده صبحم! سر حال و آفتابی … حال خوب بعد از کره و مربای آلبالوی خانگی با نان بربری ترد محله مان که ختم می شود به یک استکان چای با عطر گل محمدی … به وقت جدیت اما دوازده ظهرم ! به سختی و تیزی آفتابش … با یک جفت چشم تخس و نگاهی نفوذپذیر … با شدت هرچه تمام تر میتابم به آنچه که میخواهمش … کسل که باشم سه عصرم ! اصلا بلاتکلیف … بی حوصله مثل دوچرخه ی سالم خاک خورده ی گوشه انبار که بلااستفاده مانده و ساکن و ساکت … سکوت مشغله ی من است وقتی به وقت سه عصر باشم … به وقت بغض و دلخوری اما تنظیمم روی ساعت غروب ! حال و هوایی نه چندان روشن و رو به تاریکی … با چشمهایی گرفته و تیره تر از همیشه هام … در این وقت میتوانم تنهاترین دختر قرن اخیر باشم شاید … شکننده ترین هم … و ترس … ترس من خود دوازده شب است ! انگار وحشت جیغ تنهایی دختری در خیابان که سایه ای پشت سرش حس کرده باشد … ترس من تاریک ترین ساعت من است … تپش بی امان قلبی ست پس از بیدار شدن با صدای ناگهانی زنگ تلفن خانه وسط خواب و در نهایت لرزش صدای آن طرف خط … آرامش و مهربانی هام اما چهار صبح است ! آرام به همراه خنکای نسیمی که میپیچد توی دلم … با چشمهایی روشن تر از همیشه که حتی میتوان در آن ستاره رصد کرد و قرن ها درش خیره ماند … میتوانم به بخشندگی مهتاب باشم که عاشقی بنشیند زیر نورم و کوچه ی مشیری را زمزمه کند … اما تمام این ساعاتی که گفتم برای بهار و تابستان و زمستانند ! پاییز فرق دارد … حالا تو بگو تو چه ساعتی هستی ؟
فاطمه بخشی