چه کنم با غم خویش
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست…
هوشنگ ابتهاج
چه کنم با غم خویش؟
گه گهی بغض دلم میترکد
دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم
که گذارم سر خود بر رویش
و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست…
هوشنگ ابتهاج
با ناراحتی کنارم نشسته بود و به برگ های درختان روبرویمان خیره شده بود. سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. این اولین باری بود که جزییات چهره اش را از این همه نزدیک می دیدم. به عینکش دقت کردم. شکستگی دسته ی عینکش بصورت ظریفی چسب خورده بود. گفتم :
_ عینکتون شکسته؟
همان لحظه رویش را به سمت من برگرداند و نگاهمان در هم گره خورد. موهای مشکی اش کمی روی پیشانی اش را گرفته بود. دلم میخواست پیچ های منظم عمامه اش را از نزدیک بشمرم اما گیرایی چشمانش مانع از پلک زدنم می شد. نمیتوانستم چشمانم را از روی مردمک های مشکی اش حرکت بدهم. چند دقیقه نگاهم کرد و سپس گفت :
_ شما چقدر از هر چه در خیال من آمد نکوتری…
لبخندی زدم، نگاهم را به سمت عمامه اش بردم و گفتم :
_ چه جوری انقدر دقیق این رو می پیچین؟
با صدای بلندی خندید و گفت :
_ عجب سوالی!
_ واقعاً نظمش از همون اولین باری که سر کلاستون نشستم توجهم رو جلب کرد.
با خنده گفت :
_ بعداً بهت میگم. باید یاد بگیری دیگه.
سپس مکثی کرد و پرسید :
_ راستی، دلم میخواد بدونم چطور شد که یهو چادر رو انتخاب کردی؟
با خنده ی موذیانه ای گفتم :
_ بعداً بهت میگم…
دستش را بالا برد و گفت :
_ باشه، تسلیم!
معجزه یعنی عصای موسی،
معجزه یعنی آتش سرد ابراهیم،
معجزه یعنی چاقوی بی اثر به اسماعیل،
معجزه یعنی پادشاهی یوسف،
معجزه یعنی عشق زلیخا،
معجزه یعنی تو!
گره کورِ مرا خیر توسل وا کرد مادرم گفت رضا، در دل من غوغا کرد گفته بودم که فقط کرب و بلا می خواهم آمد و تذکره را زود خودش امضا کرد… مشهد اگر نبود که جایی نداشتم
چقدر خوب است
این آدمی که وقتی شما در کنارش هستید و قرار است ساعاتی را با هم بگذرانید مدام سرش توی گوشی نیست. وقتی دارید حرف می زنید توی اینستاگرام پست لایک نمی کند یا مشغول جواب دادن به پی ام های تلگرامش نیست. اصلا تلفن همراهش را از جیب یا کیفش بیرون نمی آورد. آن دقایق می شود انسانی بیگانه با تکنولوژی! چقدر خوب است که وقتی با هم می روید جایی و می نشینید یک چیزی بخورید؛ تمام حواسش به در ورودی و آمد و شد مردم نیست و زنها و مردها را پشت این میز و آن میز ورانداز نمی کند. چقدر خوب است وقتی این آدم در میان هیاهو و شلوغی دستانش را می گذارد زیر چانه اش و زل می زند به چشمانت و طوری به حرف های ساده و پیش پا افتاده ات گوش می کند که خودت هم به این فکر می افتی که چقدر داری حرف های مهمی می زنی! همچین آدم هایی را اگر دارید، دوست نداشته باشید…
حیف است.
این ها را عاشق باشید.
این ها فوق العاده اند.
کمیل پورقربان