باورم نمی شد!!!
یک ظهر جمعه دل انگیز بود برام، مشغول تدارک مهمونی خونه بابابزرگ بودیم، با بچه ها تو گروه هماهنگی های لازم رو انجام می دادیم، جای اونایی که ازمون دور بودن رو خالی می کردیم، شوخی می کردیم، می خندیدیم و شاد بودیم، لابلای این پیام ها، یکی از دوستام که چند وقتی ساکن نیشابور شده بهم پیام داد؛ گفت هدی حالم خیلی بده!!! برام دعا کن. خب زیاد توجه نکردم فک کردم مثل بعضی وقتا که دلش می گیره، که پشت بندش پیام داد: من یهو فهمیدم مریض شدم!!! یه مریضی بد!!!
هل شدم، گفتم چی شده مگه؟؟؟!!! برام گفت که از چهارشنبه گذشته متوجه شده و حالا نمی دونه چیکا کنه! چطوری به خوونوادش بگه!! خیلی ناراحت شدم، خیلی زیاد. گفت: برام دعا کن.
بغض گلومو گرفته از دیروز تا حالا، به هرکی به ذهنم رسید پیام دادم برای شفاش دعا کنه، سر سفره افطارمون براش دعا کردیم.
خدا خیلی مهربونه می دونم، بنده هاشو امتحان میکنه سخت!!!ولی تنهاشون نمیذاره.
باز هم براش دعا می کنم، امشب، شب قدره، خدا نظر کنه حتما خوب میشه، من مطئنم…
براش دعا کنید…